همه ما توی کودکیمون یه قفسه پر از کتاب داستانای رنگی رنگی داشتیم که هر کدوم از اونها حکایتی را نقل میکردن یا افسانهای را به تصویر میکشیدن.
هر شب وقت خواب مامان یکی از اونها را برامون میخوند و ما هم نقاشیهاشو نگاه میکردیم و با همون تصویرا به شهر قصهمون سفر میکردیم. اما درست وقتی که قصه به آخر میرسید و ذهن ما توی داستان کتاب غرق شده بود و هزارتا سوال جورواجور توی سرمون میچرخید؛ مامان میگفت قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید. اینطوری بود که ما با پایان هر کتاب فقط یه نتیجه گرفتیم که کلاغ قصه هیچوقت به خونش نمیرسه. غافل از اینکه هر داستانی که شروع میشه رسالتی داره که تا اون را به انجام نرسونه به نقطه پایان نمیرسه.
بزرگتر هم که شدیم وقتی سراغ کتابامون میرفتیم و با شوق صفحههاشونو ورق میزدیم و خودمون را نفر اول داستان تصور میکردیم، دائم بهمون میگفتن مواظب باش کتابت خراب نشه و ما بیشتر ازینکه یاد بگیریم چطور یه کتاب را مطالعه کنیم، یاد گرفتیم چطور مواظبش باشیم تا خراب نشه. این شد که خیلی از ما الان یه کتابخونه داریم پر از کتابای نخونده و دلخوشیم به داشتنشون؛ دریغا که
کتابها برای خواندن نوشته میشوند، بیش ازین آنها را منتظر نگذاریم.
ارسال دیدگاه به عنوان مهمان